عکس های باغ گلها
سلام گل پسر مامان ۵ شنبه هفته پیش ساعت نه و نیم شب بعد از اینکه ما شام خوردیم مبایل بابایی زنگ زد پشت خط دوست بابایی بود همون دوست بابا که همدان زندگی می کنن و من فقط وصفشون را از بابایی شنیده بودم ولی تا حالا ندیده بودمشون و از دوستای دوره دانشجو یی بابایی بودن خلاصه گفتن ما تو راهیم و تا یک ساعت دیگه می رسیم خونتون. راستش یه کم غافلگیر شدیم ولی خوب مهمون حبیب خداست. یک ساعتی بعد رسیدن . دوست بابایی به همراه خانمش و دختر کوچولوشون بود. دختر شیرین زبونشون اسمش فاطمه بود و دقیقا یکسال از حسین کوچکتر بود. بابایی که بعد چند سال دوست قدیمیشو دیده بود خیلی خوشحال بود و نشست و با...
نویسنده :
مامان
17:47